شنوایی شناسی ۸۸همدان

علمی-فرهنگی-هنری

شنوایی شناسی ۸۸همدان

علمی-فرهنگی-هنری

نقطه سر خط ....

 

شاید این باید آخرین مطلبی باشه که توی این وبلاگ زده میشه.... 

دیگه داریم به روزای آخر دانشگا ه می رسیم  وهمه مشغول انجام پایان نامه هامونیم فقط امیدوارم بعد فارغ التحصیلی بتونم یه وبلاگی بذارم که واقعا علمی هنری فرهنگی باشه... 

 

امروز وقتی داشتم از پنجره اتاق برگایی که می افتادنو نگاه میکردم یاد دید خودم به آدما افتادم  که چطور زرد شدنو از اون بالا به این پایین سقوط کردن.....  

قبل دانشگاه وهمون اوایل دانشگاه آدم چقدر خوشبینه همیشه فکر می کنی همونطور که تو هستی این آدمای اطرافتم هستن ولی نه کم کم که می گذره و آدمای  اطرافتو بهتر میشناسی بازم سعی میکنی خوشبین باشی وبهتره بگم تا حدی ساده لوح... 

باز وقتی میبینی دیگه خوشبینی  ویا ساده لوح بودن اکتفا نمیکنه به یه جایی می رسی که این جمله رو با خودت توی دلت توی همین پاییزغمگین میگی که ای کاش دانشگاه نمی اومدم  وآدما همون جور که تو ذهنم بودن می بودن غافل از اینکه آدما همینن...... چه اینجا چه اونجا... 

 وناخوشایند تر از اون اینه که اونقد خوشبینیت راجع به یه آدمایی طول میکشه که وقتی داری به یقین می رسی که اونقدرام راجع به آدما ساده لوح نبودی یهو یه خروار خوش بینی رو سرت خراب میشه و همین صدا رو میشنویی که ما همین آدماییم همین آدمایی که باید آدم باشن... 

  

این حرفا حرفای ناامید کننده ای نیستن  فقط واقعیاتی هستن که باید زودتر تو ذهنم میبودنو نبودن ولی باز آدمایی هستن که تو ذهن من اسمشون هست فرشته.... 

ودردناکتر از همه ی اینا اون روزیه که آدم بفهمه اون کسی که فکر میکنه نیست....امیدوارم هیچ وقت اون روز نرسه . 

 

یادی از وبلاگ

سلام 

الان حوالی  آذر ماه 96 هستیم یعنی از آخرین مطلب وبلاگ 4 سال میگذره  یه لحظه یاد وبلاگ افتادم گفتم یه نگاهی بندازم راستش دلم واسه اون روزا چه خوب وچه بد تنگ شد حس کردم این 4 سال خیلی سال گذشته در حد 15 سال

هر کی رفت دنبال هدفش شاید خیلی به اجبار دنبال چیزی که نمی خواستن و الان کسی نمیدونه بقیه حسشون چیه و دارن چیکار میکنن حتی شاید هیچ کسی یه لحظه به دانشگاه واین وبلاگ فک نکنه 

به هر حال امیدوارم هرجا هستین تو  آرامش باشین خواهران وبرادرانم

التماس دعا موفق باشین

نیازمند یاری زردتان!!!هستیم..........

سلام به همه ی شما......  

شمایی که آشنایی وبه وبلاگ سرمیزنی؛نظر داری ولی نمینویسی ومن دلیلی براش ندارم جز حرف آقای سامعی که گفتن کلاسشون بالاس ووبلاگ مال بی کلاساست.... 

 

پس باشمام خانم و آقای باکلاس ... 

 

خانم وآقای بی کلاسی که آخرین مطلبتون به قرن حجر بر می گرده.... 

واونایی که نه جزو افراد باکلاسن چون نظر میذارن و نه جزو افراد بی کلاسن چون با عرض پوزشنظرشون شبیه نظر آدمیزاد نیست....  

با همه شمام لطف کنید مارو در نظرات وافکارتون راجع به سوالات زیر سهیم بدونید؛البته اگه زحمت نمیشه از همکاری ذهن و انگشتانتون بهره مند بشیدلطفا..... 

 

وحالا سوالای من: 

 

۱-خدایی که واقعا بهش ایمان داریو میتونی درچند سطرتوصیفش کنی ؟ 

۲-تا حالا شده به شک بیفی که آیا واقعا خدا وجود داره؟ 

 

۳-واگه شک کردی چطوری راجعبش به یقین کامل رسیدی؟  

 

۴-راجع به قران چی؟ به شک افتادی ؟ 

 

خوشحال میشم اگه تو همین زمینه چیز دیگه ای غیر این سوالات به ذهنتون میرسه وتجربش کردینو بیان کنید....  

 

 

(اینم ربطی به مطلب نداره ولی خیلی دوستشون دارم...)

 

 

جنگ

این مطلبو توی کتاب پیامبر و دیوانه خوندم،دلم خواست برای شمام بزنم  یه خورده برداشت آزاده!! 

 

یک شب ضیافتی در کاخ برپا بود مردی آمد و خود را در برابر امیر به خاک انداخت و همه ی مهمانان او را نگریستند و دیدند که یکی از چشمانش بیرون آمده و از چشم خانه ی خالی اش خون می ریزد. امیر از او پرسید" چه بر سرت آمده؟" مرد در پاسخ گفت"ای امیر ، پیشه ی من دزدی است، امشب برای دزدی به دکان صراف رفتم،وقتی از پنجره بالا می رفتم اشتباه کردم و داخل دکان بافنده شدم.در تاریکی روی دستگاه بافندگی افتادم و چشمم از کاسه در آمد. اکنون ای امیر، می خواهم داد مرا از مرد بافنده بگیری" 

آنگاه امیر کس در پی بافنده فرستاد و او آمد،و امیر فرمود تا چشم او را از کاسه در اورند. 

بافنده گفت:"ای امیر ،فرمانت رواست.سزاست که یکی از چشمان مرا دراورند. اما افسوس!من به هردو چشمم نیاز دارم تا هردو سوی پارچه ای را که می بافم ببینم.ولی من همسایه ای دارم که پینه دوز است و او هم دو چشم دارد،و در کار و کسب او هر دو چشم لازم نیست." 

امیر کس در پی پینه دوز فرستاد .پینه دوز آمد و یکی از چشمانش را درآوردند. 

و عدالت اجرا شد. 

                             جبران خلیل..

سلام به همگی 

امیدوارم روزای خوشی رو توی تابستون پشت سر گذاشته و روزای خوشتری در انتظارتون باشه و بعد از اون امتحانای طاقت فرسا حسابی خستگی تون در شده باشه.(البته اگه گرما بهتون اجازه داده باشه ) 

یادمه وقتی ترم 2 وبلاگو درست کردیم برای بهتر شدن جو کلاس بود و پیش خودمون فک میکردیم که حتی تا بعد از فارغ التحصیلی هم وبلاگ فعال باشه اما...زهی خیال باطل.. 

جو خودمون فک میکنم بهتر شده باشه ، بیشتر همدیگه رو شناختیم اما من دلم می خواست این  کار فرهنگی گروهی ادامه داشته باشه ولی اینم مث خیلی چیزای دیگه عوض شد.خودم به خاطر مسائلی که توی وبلاگ پیش اومده بود و  خوشایندم نبود تصمیم نداشتم دیگه به وبلاگ بیام اما فک میکنم میتونه عوض بشه،دوباره گرم و پر شور بشه  شاید خوش بینانه فک کردم اما به امتحانش می ارزه . 

ترم 6شدیم دیگه،3ترم بیشتر  باقی نمونده ،سختیای زیادی کشیدیم اما خوشی هم زیاد بود.برای من که زود گذشت و راستش از اینکه داره تموم میشه خوشحال نیستم.فک میکنم توی این 3 ترم میتونیم بهتر از پیش باشیم .چند وقت دیگه هرکدوم یه ادیولوزیست میشیم  و وارد کار و زندگی و شاید اصلا از هم خبر هم نگیریم .الان زیاد حرف میزنیم که آره ..رابطه ی ما ادامه پیدا می کنه و چنین و چنان میکنیم..اما میدونید خیلیامون (به علاوه ی خودم) فقط سخندانی بلدیم غافل از اینکه .. به عمل کار برآید... 

نمیدونم اصلا کسی این مطلبو میخونه ،اصلا به وبلاگ سر می زنید یا نه! 

من مدیر نیستم ولی به عنوان یه عضو از همه دعوت می کنم باز به وبلاگ بیاید  ..بیاید وبلاگو پرشور کنیم و خاطرات خوبی توی این 3 ترم باقیمونده برای همدیگه رقم بزنیم 

و در آخر هم 

                 ای دل غم این جهان فرسوده مخور 

                            بیهوده نه ای غمان بیهوده مخور

                                      چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید 

                                                "خوش باش"غم بوده و نابوده مخور