یاد دارم یک غروب سردِ سرد
می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد
دوره گردم کهنه قالی می خرم,دست دوم جنس عالی می خرم
کاسه وظرف سفالی می خرم گر نداری کوزه خالی میخرم...
اشک در چشمان بابا حلقه بست عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول سال است ونان در سفره نیست ای خدا شکرت ولی این زندگی ست؟
بوی نان تازه هوشش برده بود اتفاقا مادرم هم روزه بود..
خواهرم بی روسری بیرون دوید گفت :آقا سفره خالی می خرید؟!
درودخوشحالمیشیمبهسایتماهمسریبزنید:)http://rebirthofgreen.wordpress.comhttp://noislamicrepublic.wordpress.comپایندهباشید:-)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(کامنت گذاری آنلاین در وبلاگ ها توسط سیستم تبلیغاتی بلاگــ لیچ : http://blogleech.com )
<ملانصرالدین و عدالت خدا>
می خوام واستون یه حکایت تعریف کنم.
-می گن: زمانای قدیم یه روز 3 تا پسر بچه میرن پیش ملا نصرالدین میگن ما 10 تا گردو داریم، میشه اینارو با عدالت بین ما تقسیم کنی؟
ملا می گه با عدالت آسمونی یا عدالت زمینی؟
بچه ها میگن خوب عدالت آسمونی بهتره با عدالت آسمونی تقسیم کن.
ملا 8 تا گردو می ده به اولی، 2 تا می ده به دومی، دو پس گردنی محکم هم می زنه یه سومی
بچه ها شاکی میشن می گن این چه عدالتیه ملا؟
ملا می گه خدا هم نعمتاشو بین بنده هاش همینجوری تقسیم کرده!!!
حکایتی جالب بود!!!در واقع سوالی که در مورد عدالت خدا برایم جوابی نداره!!!
لطفا هروقت به جوابش رسیدین به منم بگید.
سلام
هر سال یک سین ساده از سر سفره ی هفت سین ما کم میشود.
سلام
بله..........!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
در شبی سرد و سوزان
بدیدم کودکی نالان و گریان
داشت لباسی به تن پاره و تنگ
می لرزید و می ترسید از مرگ
چشمانش گواه از آن بودش
که رنگ حقیقت ندیده بود آرزویش
آرزویی دیرینه و دور
نشستن در کنار آتشی پر نور
خوردن غذایی گرم و رنگین
پوشیدن لباس هایی خوب وزرین
در آن لحظه با خود عهد کردم
که در هرثانیه،هر لحظه،هر دم
بکوشم در ره خوشحالیش،من
بسازم لحظات شادیش،من
تا دگر نریزد مروارید از دیدگانش
لکن شود خنده جاری بر لبانش
شما هم به این سابت دلخوش هستید میدونید
الحسود لا یسود