دختر کوچکی با معلمش درباره نهنگ ها بحث می کرد.
معلم گفت :از نظر فیزیکی محال است که نهنگ بتواند یک ادم را ببلعد زیرا با اینکه جاندار عظیم الجثه ایست اما حلق بسیار کوچکی دارد.
دختر کوچک پرسید:پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟
معلم که عصبانی شده بود تکرار کرد که نهنگ نمی تواند ادم را ببلعد.این از نظر فیزیکی غیر ممکن است.
دختر کوچک گفت:وقتی به بهشت رفتم از حضرت یونس می پرسم.
معلم گفت:اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چی؟
دختر کوچک گفت:اونوقت شما ازش بپرسید..
هر گاه از جور روزگار ورسوایی میان مردم در گوشه ای تنهابربینوایی خود اشک می ریزم وگوش ناشنوای آسمان را با فریاد های بی حاصل خویش می آزارم وبر خودمینگرم وبر بخت بد خویش نفرین می فرستم و آرزو می کنم ای کاش چون دیگری بودم که دلش از من امیدوارتروقامتش از من موزون تر ودوستانش از من بیشتر است و ای کاش هنر این یک وشکوه وشوکت آن دیگری ازان من بود ودر این اوصاف چنان خود را محروم می بینم که از آنچه بیشترین نصیب را برده ام کمترین خرسندی احساس نمی کنم اما در همین اوصاف که خود را چنین خار وحقیر می بینم ازبخت نیک حالی به یاد تو می افتم وآنگاه روح من همچون چکاوک سحر خیزان بامدادان از خاک تیره اوج گرفته و بر دروازه ی بهشت آواز می خواند وبا یاد تو چنان احساسی به من دست می دهد که از سودای مقام خود با پادشاهان عار دارم.....
بخوان ما را
منم پروردگارت،خالقت از ذره ای ناچیز
صدایم کن مرا اموزگار قادر خود را
بخوان ما را،منم معشوق زیبایت
منم نزدیکتر از تو به تو اینک صدایم کن
غیر ما را سوی ما بازا
پروردگارت با تو میگوید:ترا در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد
ادامه مطلب ...