چند این شب و خاموشی؟وقت است که بر خیزم
وین اتش خندان را با صبح برانگیزم
گر سوختنم باید،افروختنم باید
ای عشق بزن در من،کز شعله نپرهیزم
صد دشت شقایق چشم،در خون دلم دارم
تا خود به کجا اخر،با خاک درامیزم
چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخیزد،انگاه که برخیزم
برخیزم و بگشایم،بند از دل پر اتش
وین سیل گدازان را،از سینه فرو ریزم
چون گریه گلو گیرد،از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افروزد، در صاعقه اویزم
ای سایه!سحر خیزان دلواپس خورشیدند
زندان شب یلدا،بگشایم و بگریزم
شعر از:ا-سایه
دیر شدببخشید
مطلب قشنگی بود مرسی
خواهش میکنم
جالب بود ممنون