چون شب های پر بار امتحانات نزدیکه و همه تواین شبهای عزیز تا سحر به مبارزه با جزوات خواهند پرداخت لازم می دونم شب قبل از اولین امتحان دانشجویی مون(آزمایشگاه فیزیک) رو که یه خاطره تلخ اما شیرین داشت رو براتون بنویسم تا شما هم بدونید که ما چه روزهای سختی رو سپری کردیم و به راستی مائیم آن مردان روزهای سخت...
با دوستان سر سفره ی شاهانه همیشگی نشسته بودیم ومشغول خوردن خورشت قیمه (بی قیمه)بودیم که ناگاه سر مویی از میان برنج های دم نکشیده (خدایش اینجاش دروغه)بیرون جهید(خوابگاهه دیگه
) ودر کمال خون سردی با معیت انگشت شست واشاره مو را بیرون آورده وشتر دیدی ندیدی به خوردن همچنان ادامه داده ودر همین هنگام طبع شعری دوستان گل کرد واین شعر را سرودیم
بر گرفته از اشعار مطلب قبلی...
یاد دارم یک شب سرد سرد
می گذشت از سالن خوابگاه ژتون فروش پیرمرد
ژتون فروشم پول ها را میبرم
سکه داری خورده داری میبرم
گر نداری یارانه ات را می ستانم می برم من می خورم ()
از کیف های خالی هم نگذرم
اشک در چشمان نرگس حلقه بست
عاقبت فریاد کشید آوازی در بکرد
آخر ترم است وپول در کیف نیست
ای خدا شکرت ولی این دانشجویی ست
بوی غذاهای بیرون هوشش برده بود
اتفاقا زلیخا هم روزه بود
ابتسام بی روسری بیرون دوید
گفت آقای جهانی کیف خالی می خرید؟؟؟
واین داستان ادامه دارد...
ادامه مطلب ...یاد دارم یک غروب سردِ سرد
می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد
دوره گردم کهنه قالی می خرم,دست دوم جنس عالی می خرم
کاسه وظرف سفالی می خرم گر نداری کوزه خالی میخرم...
اشک در چشمان بابا حلقه بست عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول سال است ونان در سفره نیست ای خدا شکرت ولی این زندگی ست؟
بوی نان تازه هوشش برده بود اتفاقا مادرم هم روزه بود..
خواهرم بی روسری بیرون دوید گفت :آقا سفره خالی می خرید؟!
له دوری بالاد جو آگر سزم(از دوری تو مانند آتش می سوزم)
کاشکی باتایدو دوس ده ل سوزم(کاش بر می گشتی دوست دلسوزم)
یارگم بورو بسه ای خمه(ای یار برگردد که غم بس است)
به تو دلگم پر له ماته مه(بی تو دلم پر از ماتم است)
شته مه کردی وه چویل مسد(با چشمان مستت )
وه گرمی خنه وه گیس رشد(با گرمی خنده و با موهای سیاهت مرا دیوانه کردی)
ته خو خود زانی مه خاطر خادم(تو که خودت می دانی من خاطرخواه تو هستم)
شیوه ی نازارد نچو له یادم(اخلاق و رفتار زیبای تو از یادم نمی رود)
خدایا زانی دلم ها له لای(خدایا می دانی که دلم پیش اوست)
شوان تا وه روژ خو نیرم ارای(شب ها تا روز در فراق او نمی خوابم).
باعرض ادب و احترام خدمت همگی
چند وقت پیش یه مطلب قابل تامل خوندم که دوست داشتم شمام بخونید .
"زندگی شوخی نیست
تو با جدیتی عظیم زندگی خواهی کرد
مثلا مثل یک سنجاب.
و بی آنکه از ظاهر و باطن زندگی چیزی بخواهی،
تمام کار وبارت زندگی خواهد بود.
یعنی آنقدر که مثلا دست هایت از پشت بسته شود
یا پشتت به دیوار بچسبد
یا اینکه با عینک های گرد و پیراهن هایی سیاه در آزمایشگاهی به خاطر انسانها بتوانی بمیری
به خاطر انسانهایی که حتی قیافه شان را هم ندیده ای
بی آنکه کسی هم مجبورت کرده باشد .
ودر حالی که میدانی حقیقی ترین و زیباترین چیزها زندگی است.
یعنی آنقدر زندگی را جدی خواهی گرفت
که مثلا حتی در هفتاد سالگی درخت "زیتون "خواهی کاشت!
آنهم به خاطر خود ،نه به خاطر کودکان.
ودر حالی که از مرگ میترسی،به آن ایمان نخواهی داشت
یعنی قبول مرگ برای تو سنگین خواهد بود."
راستی این نثر از یه نویسنده ی خرم آبادی بود که متاسفانه اسمشو فراموش کردم.