پریشانم
چه می خواهی تو از جانم !
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیندازی
و شب ، آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گویی ؟
خداوندا !
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه دیوار بگشایی
لبت بر کاسه مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف تر عمارت های مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گویی ؟
خداوندا !
اگر روزی بشر گردی
زحال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می شوی از قصه خلقت
از این بودن ، از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا !
تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است.
«دکتر علی شریعتی »
وقتی نمیتونی فریاد بزنی ناله نکن!!
خاموش باش قرن ها نالیدن به کجا انجامید؟؟
تو محکومی
به زندگی کردن
تا شاهد مرگ آرزوهای خودت باشی .....
دکتر شریعتی
موفق باشی
زندگی صحنه یکتای هنر مندی ماست هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم به بسپارند به یاد
داغ دلمون رو تازه کردید ولی این شعر احیانا از کارو نیست؟!!
چرا؟ نمی دونم منبع من این بود اگه از کارو باشه چه بهتر