شنوایی شناسی ۸۸همدان

علمی-فرهنگی-هنری

شنوایی شناسی ۸۸همدان

علمی-فرهنگی-هنری

خاطره ها

من دلم میخواهد 

همه کودکی ام را از سر طاقچه ی خاطره ها بردارم 

و به باغی ببرم که زمانی قد یک دنیا بود 

باغ من میخندید 

و درختان کف دستش  

و به یک شاخه گل سرخ قناعت می کرد 

من نمیدانستم  

همه ی سهم من از خاطره ها گل یادیست که در قاب دلم جا میگیرد....

هیزم شکن

هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه.

وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید:

چرا گریه می کنی؟

هیزم شکن گفت:

تبرم توی رودخونه افتاده.

ادامه مطلب ...

به من یاد بده....

مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد. کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند. سنگ زیبای درون چشمه دید، آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد.

در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی به حالت ضعف افتاده بود. کنار او نشست و از داخل خورجینش نان بیرون آورد و به اوداد. مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگ گرانبهای درون خورجین افتاد. نگاهی به زاهد کرد و گفت:

آیا آن سنگ را به من می دهی؟

ادامه مطلب ...

بخشی از نیایش نامه دکتر شریعتی

الهی! هر که را عقل دادی چه ندادی،
و هر که را عقل ندادی چه دادی ؟
خدایا : عقیده مرا ازدست " عقده ام"مصون بدار.
خدایا : به من قدرت تحمل عقیده "مخالف" ارزانی کن .
خدایا : رشدعقلی وعلمی مرا از فضیلت "تعصب" "احساس" و "اشراق" محروم نساز.
خدایا : مرا همواره اگاه وهوشیار دار تا پیش ازشناختن درست وکامل کسی قضاوت نکنم.
خدایا : جهل آمیخته باخودخواهی و حسد مرا رایگان ابزار قتاله دشمن برای
حمله به دوست نسازد.
خدایا : شهرت منی را که:"میخواهم باشم" قربانی منی که " میخواهند باشم" نکند.
خدایا : درروح من اختلاف در "انسانیت" را به اختلاف در فکر واختلاف در رابطه با هم میامیز. آن چنان که نتوانم این سه قوم جدا از هم را باز شناسم.
خدایا : مرا به خا طر حسد کینه و غرض عمله در امان دار.
خدایا : خودخواهی را چندان درمن بکش تاخودخواهی دیگران را احساس نکنم واز آن در رنج نباشم.
خدایا : مرا در ایمان « اطاعت مطلق بخش تا در جهان عصیان مطلق« باشم.
خدایا: « تقوای ستیزم» بیاموز تا درانبوه مسوولیت نلغزم و از تقوای پرهیز مصونم دار تا در خلوت عزلت نپوسم.
خدایا : مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان. اضطرابهای بزرگ غمهای ارجمند و حیرتهای عظیم را به روحم عطا کن. لذت ها را به بندگان حقیرت بخش
و دردهای عزیز بر جانم ریز.

معلم و دختر کوچولو....!

دختر کوچکی با معلمش درباره نهنگ ها بحث می کرد. 

معلم گفت :از نظر فیزیکی محال است که نهنگ بتواند یک ادم را ببلعد زیرا با اینکه جاندار عظیم الجثه ایست اما حلق بسیار کوچکی دارد. 

دختر کوچک پرسید:پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟ 

معلم که عصبانی شده بود تکرار کرد که نهنگ نمی تواند ادم را ببلعد.این از نظر فیزیکی غیر ممکن است. 

دختر کوچک گفت:وقتی به بهشت رفتم از حضرت یونس می پرسم. 

معلم گفت:اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چی؟ 

دختر کوچک گفت:اونوقت شما ازش بپرسید..